امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

♥♥♥ امیرعلیِ مامان ♥♥♥

ایشالا صد ساله شی... نه صد و بیست ساله شی... :)

پستـــ  ثابتـــ

 بسمـ ا... الرحمنـ الرحیمـ

وَ اِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصرِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یَقولونَ اِنَّهُ لَمجنونٌ و مَا هُوَ اِلّا ذِکرٌ لِلعَالَمین.

الهم صل علی محمد و آل محمد(ص) 

+ لَلـــــــــــــــــــــام...  (سلام به زبون امیرعلی زبان)

+ این اولین پست این وبلاگِ....    اینجا قراره لحظه لحظه هایِ زندگی گل پسرم "امیرعلی" ثبت بشه....

ایشالا زیر سایۀ امام زمان(عج) همیشه اینجا از سلامت و شادی ها و موفقیت هاش بنویسم...

ساعت 6:15 صبِ 90/11/30 خدا واسه من و بابایی این فرشته کوچولو رو فرستاد:

تو که داری منو نیگا میکنی...

نظر یادت نره ها...  خُب...؟

+ خوش اومدین به این خونه، امیدوارم بهتون خوش بگذره و اینجا بتونیم دوستایِ خوبی پیدا کنیم...

ممنون که اینجا رو میخونین

31- سرما خوردگی

سلام امیرعلی مامان بازم مامان دیر اومدم اینجا تا از تو بنویسم...  ببخش فدات تو این مدت تو ماشالا بزرگتر شدی و حرف زدنت بهتر شده... یا در حال بدوبدو هستی  یا یه ریز حرف میزنی یا پای تلویزیون هستی یا داری نقاشی میکشی  یا یه تسبیح دستت گرفتی و میچرخونی یا کله ات تو ماشین لباس شوییه!!! الهی مامان فدات بشم دیگه چیزی تا ساله شدنت نمونده فدات شم. خدایا شکرت هزاران بار شکرت که همچین پسر ماهی بهم دادی... خدایا همیشه حامی و پشتیبانش باش.... تنش رو همیشه سلامت نگه دار...     چندوقت پیش امیرعلی تقریبا هیچی نمیخورد...  شاید کمی ماست کلافه شده بودم.... &n...
12 بهمن 1393

30- ماشالا به این مدل :))

سلام به همه خوبین؟   من و پسری هم خداروشکر خوبیم.... میدونم بازم به حرفم عمل نکردم و دیر اومدم...  اما واقعا اوضاع روحی خوبی نداشتم... تحمل این وضع به خودی خود سخته چه برسه اینکه باید برای شما خودمو خوشحال و بانشاط نشون بدم... امیرعلیِ مامان نزدیک     روزِ که فقط شبا پوشک میشه..... البته وقتایی که میریم بیرونم پوشک میشه غیر از 2 بار که با بابایی رفت مغازۀ نزدیک خونه مون... + هفتۀ قبل رفتیم مرکز استان خونۀ آبجی بزرگه و اونجا کلی کلمات جدید به کار بردی... خیلی بهمون خوش گذشت....  اونام از بودن تو خوشحال بودن....  با هر ذوق کردنت کلی ذوق میکردن و با گریه هات حسابی ناراحت م...
29 مهر 1393

29- خوشگله :)

 دیروز ساعت 18:20 از خواب بیدار شد و زورکی و با اصرار بردمش جیش.... آخه هی میگفت ندارم ولی من میدونستم که تازه از خوب بیدار شده و داره.... بردمش و بعد که جیشش رو کرد بوسیدمش و گفتم: آفرین پسرم... اونم لپمو کشید و گفت: خوشگله....   خیلی نگرانم.... و خسته... آخه جیشش رو بهم نمیگه...  هی سعی میکنه جلو خودش رو بگیره...  هرچی باهاش صحبت میکنیم من و باباش، افاقه نمیکنه... خیلی نگرانم....   دیروز رفتیم زیارت....  اونجا کلی بهش خوش گذشت...   اینجا میخواست جای پول کلاهش رو بندازه تو.... همه اش تو خیابون و تو حرم می...
18 شهريور 1393

28-اولین دوست دارم....

5 شهریور     00:05 بارها ازم آب خواست و هر دفعه فقط یه قُلپ خورد.... امیرعلی: آب ما... من: وای... چقد آب میخوری..؟ امیرعلی:     یه کم آب...  یه کم 13 شهریور    23:30 از خونۀ مامان بزرگ برمیگشتیم و دم در خونه مون پیاده شدیم....  طبق معمول روبروی خونه مون یه ماشین سنگین پارک کرده بود....  این دفعه از اونا بود که پشتش چادره و خیلی بزرگ... امیرعلی: اوووووه...   واااااای....  مــــاشینه.... من: این کامیونه...  ماشین بزرگ!! امیرعلی: عّای جون.. .   (آخ جون!!)   قــــشــــنگه.... من...
14 شهريور 1393

27- توالت رفتن!!

سلام به همه خوبین؟ خوشین؟   الهی همیشه خوب و شاد باشین... امروز   روزِ که امیرعلی پوشک نمیشه.... ولی هنوز خودش جیشش رو بهم نمیگه.....    خودم باید هی چک کنم و ازش بپرسم: من: امیرعلی! جیش نداری مامان؟ امیرعلی: نچ! من: امیرعلی! جیش نکنی تو شورتتا...  پوشک نیستیا.... امیرعلی: بلدم بابا..!!! من: امیرعلی! حواست باشه جیشت رو بهم بگیا... امیرعلی: خودم بلدم.... من: امیرعلی! جیش نداری مامان؟؟ امیرعلی: ندالَم بابا.... ولی بازم من باید چک کنم... یه ذره رو میریزه تو شورتش بعد از رفتارش میشه فهمید جیش کرده...  ...
12 شهريور 1393

26- مردِ کوچولویِ من :)

ساعت حدودای   بود که بابایی از سرکار برگشت و من رفتم تو آشپزخونه که براش غذا گرم کنم بابایی هم رفت دوش بگیره ساعت         از اونجا که از دیروز عصر هی مُدام سرگیجه داشتم مخصوصا وقتایی که سرپا بودم   باز سرم گیج رفت و در قابلمه از دستم افتاد و صدای بلندی داد و کلی چرخید و سروصدا کرد.... پسری هراسون اومد تو آشپزخونه     موتورش تو دست راستش و ماشینش تو دست چپش: پسری: اُه  خدّا...   سوخی؟   (سوختی؟) من: نه مامان. .. .    سرم گیج رفت از دستم افتاد..... پسری: وای من تَسّیدَم.....    (ترسیدم) موند...
4 شهريور 1393

25- فدای حرفات بشم مامانی

موهای امیرعلی بلند شده... قبلا هروقت بهش میگفتم میای بریم فلانی موهاتُ کوتاه کنه میگفت نه.... اما دیروز ساعت 11:22 غرق برنامۀ حشراتِ... من:  مامان؟ میای ببرم خاله موهاتُ کوتاه کنه؟ امیرعلی: اوهوم من:     واقعا؟ امیرعلی:    با قند نه با شکلاتی.....  (به شکلات میگه شکلاتی)  + دیشب خونۀ مامانم بودیم و کلی با دخترخاله هاش (هم سن خودم هستن) بازی و بدو بدو کرد. ..   همین طور با خالۀ مجردش.... تا تونست بدو بدو کرد.... من که به دلیل شنیدن خبر شکستن پاهای داداشم بدجور غمگین بودم و اصلا حوصله نداشتم... یه جا خواهرزاده ام اشتباهی کمی شل...
22 مرداد 1393

24- تو این 2 ماه چی گذشت؟

سلام متاسفانه نتونستم نزدیک به 2 ماه وب پسر گلم رو آپ کنم. ...     واقعا شرمنده اش شدم. .. .   ولی نت مون قطع بود و کاریشم نمیشد کرد...  از دیروز دوباره بابایی نت رو وصل کردن و اگه خدا بخواد از این به بعد زود به زود اینجا آپ میشه که وقتی پسری بزرگ شد خاطراتش نصفه نیمه نمونه.... تو این ماه خوشبختانه حرف زدن پسری خیلی خیلی بهتر شده ...   کلمات بیشتری رو به کار می بره و بیشتر سعی میکنه جمله بگه و دیگه سعی نمیکنه فقط با اشاره منظورش رو برسونه.... من سعی کردم لغاتش رو بنویسم ولی خب تو این 2 ماه کلی کلمات جدید یاد گرفته که ثبت همه شون مقدور نبود.... 22 خرداد       &nbs...
19 مرداد 1393

23- بع بعی و دوش و کتک :(

ساعت 13:10 خونۀ مامان بزرگیم و پای سفره نشستیم.... مامان بزرگ، خاله "ز" ، دخترخاله "ن" ، مامان و امیرعلی.... ناهار دیزی داریم.....  امیرعلی یکی از سیب زمینی ها رو که پوستش کامل درنیومده ورمیداره و میذاره دهنش که بخوره.... خاله : مگه بع بعی هستی؟ امیرعلی : بَــــــــــــــــــــــــــــــــــع!!! و همه:                      و خودش:  قبلش بردمش که بشورمش...  نمیدونم چرا دیروز و امروز قلقلکی شده و وقتی میشورمش هی وول میخوره و غش غش میخنده!!! به دوش اشاره میکنه و میگه: این چیه؟ من :...
21 خرداد 1393