10- کلمات جدید امیرعلی، سرماخوردگی و آمپول
سلام به همه
+ 3 روز پیش(7/15) امیرعلی رو که آب میخواست بغل کردم و داشتم از آب سردکن یخچال براش آب میریختم که دستش رو طرف یخچال دراز کرد و گفت: دُل منظورش گل بود....
+ همسری چند وقته معتاد شده... معتاد تخمه شکوندن پای سریال جومونگ!! دیشبم داشتیم با هم تخمه میشکوندیم و طبق معمول واسه پسری هم پوست میگرفتیم. من خیلی مواظبم که یه موقع آجیل یا پوستش رو ورنداره بزاره تو دهنش. دیشب یهو دستش رو آورد سمت پوست تخمه ها. من دستش رو گرفتم و گفتم:
نه مامان... اینا آشغالِ...
تو چشام نگاه کرد و حالت سوالی به صورتش داد و گفت: آکّال؟
نمیدونین من و باباش چه ذوقی کردیم... چلوندمش و بوسیدمش و گفتم: الهی قربونت برم مامانی.. آره آشغالِ.. بدِ.... نباید بخوری...
اون وقت باباش: امیرعلی منو ببین... آشغال....
من: اِ... نگو... یاد میگیره...
+ 3 شب پیش فقط یه بار بیدار شد که بغلش کردم (به قول خودش: بَتَل) و آوردم تو آشپزخونه بهش آب دادم و سرش رو گذاشتم رو شونه هام و زود خوابش برد.
+ پریروز (7/16) صب داشتم پای شبکۀ "پویا" بهش صبحونه میدادم که یهو برق رفت، نگام کرد و گفت: اَ... نی (نیست)
گفتم: الهی فدات شم... برق رفت مامان....
بعد چند دقیقه بغلش کردم و رفتیم تو حیاط که یه نگاهی به کنتور برق بندازیم... درش رو باز کردم و به فیوزش نگاه کردم و با خودم گفتم: اوووووووووووووم... این باید پایین باشه یا بالا؟
امیرعلی فِرتی گفت: بال (یَنی بالا)
+ من از جمعه شب سرماخوردم و با اینکه خیلی مواظب بودم که امیرعلی هم سرما نخوره ولی خب نشد... پریشب احساس کردم که موقع خواب راحت نیست و دماغش کیپ شده و نمیتونه درست نفس بکشه... هی وول میخورد... روزشم که دیگه آبِ مَماغش راه افتاد... صداشم یه کم عوض شده بود... باباییش خیلی دیر اومد خونه... عصر بردیمش بیمارستان... دکتر گفت: گلوش کمی ورم داره و گوشاشم داره شروع به عفونت میکنه... تب نکرده؟
گفتم: چرا.. ولی خودم براش شیاف استفاده کردم.... گفت: خیلی خوبه... نذارین تب کنه...
خلاصه که شربت و آمپول نوشت.... یه پنی سیلین و یه آمپول دیگه که مسئول تزریقات لطف کرد و دوتاش رو باهم قاطی کرد که فقط یه بار امیرعلی درد بکشه...
کلی جیغ و داد کرد تا مادۀ آمپول وارد بدنش شد و بعدش همه اش پشت هم تو گریه هاش حرف میزد که ما نمیفهمیدیم چیا میگه ولی مامان و بابا تو حرفاش مشخص بود...
اونجا تو بیمارستان عمو "ر" و زنش رو دیدیم، پسرعموی بابایی...
زنش باردارهو حدود 7-8 ماه، اونم قراره پسردار شه به سلامتی. امیدوارم سرماخوردگیش خوب شده باشه....
امیرعلی دیشب خوب نتونست بخوابه... کلی وول خورد و کلی به من و بابایی چک و لگد زد.
بعضی اوقات مثل کوچیکتریاش باید زورکی درازش کنم و دستاش رو بگیرم تا به زور شربت رو بریزم تو دهنش ولی بعضی اوقات خودش راحت میخوردشون... بعضی وقتام تا شربتا رو دستم میبینه خودش میره یه جا دراز میکشه.. فک میکنه واسه خوردن دارو باید دراز بکشه...
الانم خوابه قربونش برم من....
ایشالا زود خوب شی عزیز دلم
شماهام ایشالا همیشه سلامت باشین.