28-اولین دوست دارم....
5 شهریور 00:05
بارها ازم آب خواست و هر دفعه فقط یه قُلپ خورد....
امیرعلی: آب ما...
من: وای... چقد آب میخوری..؟
امیرعلی: یه کم آب... یه کم
13 شهریور 23:30
از خونۀ مامان بزرگ برمیگشتیم و دم در خونه مون پیاده شدیم.... طبق معمول روبروی خونه مون یه ماشین سنگین پارک کرده بود.... این دفعه از اونا بود که پشتش چادره و خیلی بزرگ...
امیرعلی: اوووووه... واااااای.... مــــاشینه....
من: این کامیونه... ماشین بزرگ!!
امیرعلی: عّای جون... (آخ جون!!) قــــشــــنگه....
من رفتم حموم....
امیرعلی هی در میزنه...
اعصابمو خورد کرد....
من: کار دارم مامان خب...
بازم در میزد....
من: چیه؟ چیکار داری؟
امیرعلی: کار دالم!!!
14 شهریور ساعت 01:32
هنوز نخوابیده.... کنار هم دراز کشیدیم... بهش شب بخیر میگم و میگم: بخواب عزیزم... میبوسمش: دوست دارم فدات شم...
امیرعلی برای اولین بار: دوست دالم....