25- فدای حرفات بشم مامانی
موهای امیرعلی بلند شده...
قبلا هروقت بهش میگفتم میای بریم فلانی موهاتُ کوتاه کنه میگفت نه....
اما دیروز ساعت 11:22
غرق برنامۀ حشراتِ...
من: مامان؟ میای ببرم خاله موهاتُ کوتاه کنه؟
امیرعلی: اوهوم
من: واقعا؟
امیرعلی: با قند نه با شکلاتی..... (به شکلات میگه شکلاتی)
+ دیشب خونۀ مامانم بودیم و کلی با دخترخاله هاش (هم سن خودم هستن) بازی و بدو بدو کرد... همین طور با خالۀ مجردش....
تا تونست بدو بدو کرد....
من که به دلیل شنیدن خبر شکستن پاهای داداشم بدجور غمگین بودم و اصلا حوصله نداشتم...
یه جا خواهرزاده ام اشتباهی کمی شلوارک امیرعلی رو کشید پایین... شورتش افتاد بیرون... اونم تازه فقط از پشت... حالا مای بی بی هم هستا.... یه غوغایی به پا کرد که بیا و ببین...
خودش رو میزد به زمین.... خیلی بهش برخورده بود....
به قول اون یکی خواهرزاده ام قضیه ناموسی شد...
حالا هرکار میکرد مگه میرفت پیشش که شلوارکش رو پاش کنه....
گریه میکرد و قبول نمیکرد... گفت: مامان مامان.... یعنی فقط مامان برام درستش کنه...
کلی ما رو خندوند و از اون حال و هوا درآورد....
+ دیروز تحت تاثیر تبلیغ تلویزیون میگفت: مامان.... بالا بالا ما.... (ما: میخواد)
البته وقتی بهش میگم بگو میخوام میگه: میع خوام.... ولی وقتی خودش چیزی رو میخواد میگه: ما....
+ این روزا دارم با قولِ دادن شکلات به عنوان جایزه ترغیبش میکنم که بهم بگه جیش داره... اما فعلا که هیچ پیشرفتی حاصل نشده....
+ کلمات جدید زیادی میگه ولی خب من همه اش رو یادداشت نکردم... هروقت یادم افتاد مینویسم
+ 2-3 روزه که تقریبا هیچی نمیخوره و حسابی بد غذا شده و من این موقع ها رسما اینجوری اَم... الانم از صب هیچی نخورده تقریبا...