26- مردِ کوچولویِ من :)
ساعت حدودای بود که بابایی از سرکار برگشت و من رفتم تو آشپزخونه که براش غذا گرم کنم
بابایی هم رفت دوش بگیره
ساعت
از اونجا که از دیروز عصر هی مُدام سرگیجه داشتم مخصوصا وقتایی که سرپا بودم باز سرم گیج رفت و در قابلمه از دستم افتاد و صدای بلندی داد و کلی چرخید و سروصدا کرد....
پسری هراسون اومد تو آشپزخونه موتورش تو دست راستش و ماشینش تو دست چپش:
پسری: اُه خدّا... سوخی؟ (سوختی؟)
من: نه مامان.... سرم گیج رفت از دستم افتاد.....
پسری: وای من تَسّیدَم..... (ترسیدم)
مونده بودم قربون صدقه اش برم.... بخندم... چیکار کنم.....
آخه اون خیلی کم جمله به کار میبره....
الهی من فدات بشم مامان که بزرگترین و بهترین نعمت خدا برام بودی و هستی....
بهترین روز زندگی من روزی بود که ما یه خونوادۀ 3 نفره شدیم....
تنت همیشه سلامت و روحت صالح..... پیش مرگت بشه مامان....