امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

♥♥♥ امیرعلیِ مامان ♥♥♥

2- حرفای امیرعلی...

1392/6/15 15:19
نویسنده : مامانی
252 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همۀ خاله هایِ گل...

امروز میخوام راجبِ حرف زدن امیرعلی خان بنویسم...

البته چون هنوز یه سال و نیمه ست زیاد حرف نمیزنه ولی میخوام اینا رو بنویسم تا از این به بعد هر حرف تازه ای که زد ایشالا تو همون روز ثبتش کنم...

اولین کلمه ای که امیرعلی گفت مامان بود...

چند ماهت بیشتر نبود.... هنوز نمیتونستی خودت رو برگردونی رو شکمت....  من گذاشتمت پیش بابایی و رفتم حموم... چند دقیقه بعد شروع  کردی به نق زدن...  شیر میخواستی ولی چون من نبودم نق زدنات شد گریه و گریه شد جیغ و هوار...   بابایی هم هر چی سعی کرد نتونست آرومت کنه...  پستونک دهنت گذاشت ولی تو مینداختی بیرون و بیشتر جیغ میزدی....  بابایی ازت فیلم گرفته...زبان

من که اومدم از بس جیغ زده بودی قرمز شده بود صورتت....

بغلت کردم...  تا منو حس کردی وسط گریه هات گفتی: مامان...شکلک های شباهنگShabahang

و نمیدونی من و بابا با چه ذوقی همو نگاه کردیم...

+ نمیدونم چرا هروقت ازت میخوام که کلمه ای رو که قبلا ازت شنیدم دوباره تکرارکنی اینکارو نمیکنی...

مگر اینکه کارت گیر ما باشه...

مثلا چند ماه پیش که خونۀ مامان بزرگ بودیم و قرار شد با خاله و دخترخاله ها بیایم اینجا خونۀ خودمون تو که فک میکردی ما میخوایم تو رو جا بزاریم دست دخترخاله فاطی رو گرفتی و وقتی اون ازت پرسید: بریم؟   گفتی: بلیم...

یا دیروز که آویزون بابا شده بودی که ببردت بیرون وقتی ازت خواست بگی بابا ، چند بار گفتی: بابا...

نمیدونی بابات چه ذوقی کرد...شکلک های شباهنگShabahang  آخه تو هردفعه که ما ازت میخواستیم بگی بابا یا مامان نمیگفتی.....

بابایی هم که حسابی ذوق کرده بود گفت: حالا بابا رو بوس کن ببینم و تو بوسش کردی و من و بابا 

+ اما دیشب که کنار خودم رو تخت دراز کشیدی و خودت رو به زور تو بغلم جا دادی و شیر میخواستی که بگیری بخوابی تا من ازت خواستم بگی مامان با اینکه انتظار داشتم باز نق بزنی و لج کنی و نگی تو چشام نگاه کردی و سه بار گفتی: مامان   مامان  مامان  و زدی زیر خنده...شکلک های شباهنگShabahang

الهی قربونت بره مامان....زبانکده محصل

+ وقتی آب میخوای میگی: آب آب آب...   البته اوایل میگفتی: آب بِیده...  ولی حالا فقط میگی آب...

+ وقتی یه چیزی رو میخوای انگشت اشارۀ کوچولوت رو سمتش دراز میکنی و داد میزنی : اوووووووووووون   اوووووووووووووون   اوووووووووووووون

+ هر چیزی رو که میخوای میگی: بِیده....

+ نماز خوندنت خیلی پیشرفت کرده...شکلکـــْـ هایِ هلــن

اول فقط پیش ما میشستی و میگفتی: اَلّا اَلّا....

بعد سرت رو رو مهر میگذاشتی و میگفتی: اَلّا اَلّا...

هروقت از تلویزیون صدای قرآن یا اذان میشنیدی میدویدی طرفش و بهش اشاره میکردی و میگفتی: اَلّا اَلّا...

بعدش کنار بابا وامیستادی و دستات رو عقب جلو میکردی و کشدارتر میگفتی: اَلّـــــــــــــــــا اَلّــــــــــــــا...

بعد اومدی وضو یاد بگیری فقط دستت رو خیس میکردی و میزدی به صورتت و با خنده  میگفتی اَلّا اَلّا...

به "مهر" و "چادرنماز" هم میگی اَلّا اَلّا...

ادای مامان بزرگ رو درمیاوردی که وقتی تو یا پسرداییت حسین  (که 14 روز از تو کوچیکتره) تسبیحش رو ازش میگرفتین به جای تسبیح با انگشتاش ذکر میگفت و تو هم انگشت اشارۀ دست راستت رو هی میزدی به کف دست چپت و با هر یه ضربه یه بار میگفتی اَلّا...

قرآن رو که دست من میبینی زود میای سمتش و میگی اَلّا اَلّا و میخوایش ولی من بهت نمیدم و فقط جلدش رو میگیرم طرفت و میگم بوسش کن مامان...  توام لبات رو میذاری رو جلدش و برمیداری ولی بازم میخوایش و وقتی بهت نمیدمش نق میزنی...

بعد از مامان بزرگ که وقتی از دست تو و حسین عصبانی میشه میگه: "الله اکبر از دست اینا..." یادگرفتی بگی : اَلّا اَبَر (الله واکبر)

بعد که بابایی میخواست بهت صلوات یاد بده گفتی: اَلّا اُمَ...  الانم میگی: اَلّا مَمَد...

الان میای وضو بگیری دستت رو به زور میرسونی به آب و دست خیست رو میکشی به صورتت بعد به دستت و بعد رو سرت و بعد پاهات...  نمیدونی وقتی بار اول دیدم مسح پا کشیدی چقد ذوق کردم...  الهی مامانی قربون این دستا و پاهای کوچولوت بشه...

من و بابایی خیلی وقته موقع نماز خوندن مهرامون رو میگیریم تو دستمون و یکیمون اگه کار نداشته باشه تو رو نگه میداره که نری اون یکی رو اذیت کنی... آخه تو میخوای مهر رو از ما بگیری یا چادرمو میکشی و میای زیرش میچرخی...  یا یه کارای خنده داری میکنی که من و بابایی وسط نماز خندمون میگیره...

مثلا یه بار وقتی رفتم سجده اومدی رو سرم نشستی...

یا همین دیشب که بابا رفته بود سجده پاهاش رو بوسیدی...

از دست تو پسر شیطون...

+ به جایِ   یک  دو    سه    میگی:   اِ     دُ     دِ    البته کشدار....

+ و کلمۀ آخر :    نَ

+ فعلا که دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه... حرف میزنی مامان، مخصوصا وقتی یکی از موبایلای ما رو ور میداری و مثلا داری با یکی حرف میزنی و بیشتر وقتام دستات رو تکون میدی..  یا وقتی من میگم: امیرعلی؟ کجایی مامان؟   باز یه چیزایی میگی ولی من نمیفهمم چی میگی...  ولی میتونم بفهمم کجایی....

 + دوست دارم عزیز دل مامان که الان تو بغلم گرفتی خوابیدی ، ببرم بزارمت سر جات

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

خانمی(زیبا یارم تقدیم به تو)
15 شهریور 92 11:56
چه قدر شیرینی تو خالهههههههههه.
ایشالله همیشه زیر سایه ی قرآن باشی پسر ناز.
زیبا یارم،تقدیم به تو


ممنونم آله جونم
عسل
15 شهریور 92 14:39
ای جااااااانم ، بچه ها چقدر شیرینن اول حرف زدنشون.هر روزش یه لذت جدیده!
مامان دوفرشته
15 شهریور 92 21:22
پسرشیرین زبونم قرآن حافظ ونگهدارت باشه
مــ ـــن و خــ ـــــدا
19 شهریور 92 10:06
سلام پسر طلای خاله خوبی فداتشم...... دلم واست یه ذره شده بود خاله جون الهی قربون برم شرمنده که امروز وقت ندارم پستای قشنگتو بخونم مامانی هم که رمزو بهم نداده(کیف کردی چطوری همشو انداختم گردن مامانیت) حالم که بهتر شد همش پیشتم
bahar
24 شهریور 92 15:39
ماشاالله به شیرین زبونیت
نرگس جوووووووووووون
17 مهر 92 12:23
ای جونم ا طرف من ببوسش.... اگ خدا به ماهم بچه بده قول میدم ی دفتر درست کنم عین خودت (چون ممکنه ب نت دسرسی نداشته باشم)وعین تو تمام خاطرات کوچولومونو توش بنویسم از اول......نمیدونم چرا حس می کنم باردارم.....