21- عجب دوره و زمونه ای شده والا
من و پسری تو آشپزخونه ایم. من خوردکن رو روشن کردم و خودم پای لب تابم. امیرعلی اوایل از خوردکن میترسید و الان که خودم ترسش رو ریختم میاد جلو بهش زل میزنه و تو کارش دقیق میشه.
تو عمق کار خوردکن غرق شده بود که من یهویی زدم زیر آواز. الکی صدامو خیلی بالا بردم که عکس العمل امیرعلی رو ببینم.
یهو داد زد: اِِِِِِِِِِِِِِِِِه....
من نگاش کردم و اونم انگشت اشارۀ دست چپش رو گذاشت جلو دهنش و گفت: هیــــــــــــــــــــــــــــــس!
اونم خیلی جدی و با اخم...
بعدم دوباره رفت تو بحر خوردکن و اصلا انگار نه انگار که زده احساسات مامانش رو خُرد و خاکیشیر کرده...
حالا من مونده بودم بخندم یا اخم کنم و بگم کارش اشتباه بوده!!!
عجب دوره و زمونه ای شده والا..
من از شما میپرسم: کسی رو سراغ دارین که شخصیتش به دست بچۀ خودش له شده باشه؟
ما جرات نداشتیم پامون رو جلو بزرگترمون دراز کنیم...
همین چند روز پیش روز مادر بودا...
چه زود یادشون میره...
چند لحظه بعد اون دستاش رو طبق عادت به هم چسبوند مثل قنوت و رو کرد به هم و هی دستاش رو تکون تکون داد و حرف زد ولی داد میزد.... منم برگشتم گفتم: هیـــــــــــــــــــس!!!
اونم یهو ساکت شد و تعجب کرد....
خوب انتقام گرفتم، نه؟
الهی من فدای این کارای بامزه اش بشم...