22- شیرین کاری
سلام به همگی
خوبین؟ دماغاتون چاقه؟
امیرعلی خوبه خداروشکر... و روز به روز شیطون تر میشه...
اول اینو بگم که خدا نخواست امیرعلی داداش دار یا آبجی دار بشه و ما اونو 1 خرداد از دست دادیم.
از خدا میخوام به حق این ماه عزیز امیرعلی رو همیشه برام سالم نگه داره...
بریم سراغ لغات جدید امیرعلی:
1 اردیبهشت 13:30
تا من وضو بگیرم و بیام، باز چادرمو سر کرده، من: چادرمو بده نماز بخونم. امیرعلی: چادُ نه!!! من: بده بخونم برات چادر میدوزم اون: چادُ؟؟؟
بعدش رفت سجده و سرش رو گذاشت رو مهر....
2 اردیبهشت 12:30
کَری : کَره
5 اردیبهشت 12:40
داره با مامانم بادکنک بازی میکنه
رَت (رفت)... دوباله رَت (دوباره رفت)... رَت بالا (رفت بالا)....
6 اردیبهشت 19:40
خونۀ آبجیم بودیم و میخواست به کامپیوترشون دس بزنه منم اسباب بازی خودش که شکل لپ تاپه گرفتم طرفش و درش رو باز کردم و گفتم: بیا با لپ تاپ خودت بازی کن.... اونم دویید سمتش و درش رو بست و گفت: لب تاب نه..... اَبازیه.... (اسباب بازیه)!!!
10 اردیبهشت 11:48
اُردَ : اردک
11 اردیبهشت 8:30
رو تخت دراز کشیدیم بخوابیم مثلا..... باد... بالا... پاهین (پایین)... صُب پِیر (صب بخیر).....
12 اردیبهشت 19:12
مادیک : ماژیک
14 اردیبهشت 22:23
قطال : قطار
15 اردیبهشت 00:01
بو!!!
19 اردیبهشت 19:29
پاچه : پارچه
21 اردیبهشت 14:22
خوشین : خورشید
24اردیبهشت 21:58
کُلا قِیزی : کلاه قرمزی
22:03
آت : آش
25 اردیبهشت 20:29
حَولا: حلوا
9 خرداد 12:49
گونا : گُناه
سَنین : سنگین
اَپ : اسب ( اینو چند روز پیش از این تاریخ گفت!!)
بازی.... کولا: کلاه اون این اینجا اونجا اونا
10خرداد 11:30
سلما : سرما
11خرداد 14:56
داره آهنگی که امیرمحمد برا آقام امام زمان(عج) خونده رو گوش میده...
امیرعلی: خودا.... (خدا)...
من: خدا.... الله... (چون الله رو قبلا یاد گرفته) و با دست به آسمون اشاره میکنم و برا آسمون بوس میفرستم اونم سرش رو بالا میگیره و پنگالِ تو دستش رو میذاره رو لباش و با چنگالِ بوس میفرسته!!!!
12 خرداد 12:42
موقع ناهار.... گوت : گوشت سیبی : سیب زمینی
19:34
انگشت میذاره رو صورتم میپرسه: ای چیه؟ (این چیه؟) من: خال امیرعلی: خــــــــــال؟؟؟
13 خرداد
تسبیت: تسبیح
16 خرداد 14:05
شُت: شورت!!!!
23:33
قطال: قطار
17 خرداد ساعت 1:30
کوچول : کوچولو
11:59
نَکَم : نمک
18 خرداد 10:34
دفتر نقاشیش رو آوردم و شروع کردیم به نقاشی.... از تو اسباب بازیاش اونایی که شکلدار بود رو آوردم و با مداد رنگی زرد تو دایره رو پر کردم و دایره رو نشونش دادم و دورش چند تا خط کشیدم و گفتم: خورشید...
حالا اونم هرچی رو براش میگرفتم و پر میکرد با هر رنگی که بود با دست اشاره میکرد و میگفت: خووشینّ!!!
20 خرداد 11:54
دبۀ قرمز رنگ ماست رو کرده تو کله اش!!!
من: اون بلوزت رو بیار تنت کنم (آخه بلوزش رو درآورده بودم تا کیک بخوره و کثیف نشه)
آوردش و داد دستم، من: اینُ از رو کله ات دربیار....
اون در رفت و گفت: نه!!! کُلا قِیزی.... (کلاه قرمزی).....
+ این روزا بدجور شیطون شدی....
+ چند روز پیش که خونۀ مامان بودیم تو اتاق منو کلافه کرد و منم بیرونش کردم.... آبجیم گفت: اومده تو آشپزخونه و دستاش رو بلند کرده به آسمون و چند بار گفته: خودا.... خودا..... (خدا)
+ مامانی... پسر گلم... شرمنده که دیر به دیر آپ میکنم اینجا رو ، سعی میکنم از این به بعد زود به زود آپ کنم با پستایِ کوتاه تر....
+ دوسِت دارم قد همۀ خوبی های دنیا....
قول میدم از این به بعد همۀ آتیش سوزوندنات رو تو وبت بنویسم... هرچند نت مون قطع شده اما یاد داشت میکنم و به تاریخ همون روز برات میذارم فدات شم....