24- تو این 2 ماه چی گذشت؟
سلام
متاسفانه نتونستم نزدیک به 2 ماه وب پسر گلم رو آپ کنم.... واقعا شرمنده اش شدم.... ولی نت مون قطع بود و کاریشم نمیشد کرد... از دیروز دوباره بابایی نت رو وصل کردن و اگه خدا بخواد از این به بعد زود به زود اینجا آپ میشه که وقتی پسری بزرگ شد خاطراتش نصفه نیمه نمونه....
تو این ماه خوشبختانه حرف زدن پسری خیلی خیلی بهتر شده... کلمات بیشتری رو به کار می بره و بیشتر سعی میکنه جمله بگه و دیگه سعی نمیکنه فقط با اشاره منظورش رو برسونه....
من سعی کردم لغاتش رو بنویسم ولی خب تو این 2 ماه کلی کلمات جدید یاد گرفته که ثبت همه شون مقدور نبود....
22 خرداد 19:28 :
کلی بدو بدو و بازی کرد تا جایی که از دست شیطنتاش عاصی شدم
من: کی تو عاقل میشی؟
امیرعلی: عاکِــــــــــــــل؟؟؟ و بقیۀ جمله اش کاملا من درآوردی و نامفهوم...
19:31 :
من: ای بابا.... حالا که شما همه چیزُ تکرار میکنی باید حواسمون به حرف زدنمون باشه.... حرفای بد ممنوع....
امیرعلی: مَنون....
24 خرداد 14:40 :
از آشپزخونه که میام بیرون میبینم یه میله دستش گرفته و مثلا داره عینِ پیرمردا با عصا راه میره و سعی میکنه خیلی آروم راه بره و ضعیف به نظر برسه.... منو که میبینه میگه: سلــــــام....
15:30 :
داره با سروصدا بازی میکنه و من حرفای آقای فردوسِ سریال ستایش رو نمیفهمم...
من: بذار ببینم این آقاهه چی میگه
امیرعلی: آگا... آگا....
15:36 :
ستایش تموم میشه و امیرعلی با دیدن نوشته های آخرِ سریال مبگه: آگا رَت.... (آقا رفت)
25 خرداد 23:32 :
دونگی تموم میشه و امیرعلی با دست بهش اشاره میکنه و میگه: اون دون دون!!! دون دون!!!
23:55 :
رو تخت کنار هم دراز کشیدیم...
من: آخیــــــــــــــــــــــــــــش بخوابیم.
امیرعلی: آکِیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی (و بقیه اش نامفهوم)
26 خرداد 00:16 :
برای اینکه به حرف بیاد ازش سوال می پرسم
من: بابا خوبه؟
امیرعلی: خوب
من: مامان خوبه؟
امیرعلی: مامان (نامفهوم)
من: فاطی خوبه؟
امیرعلی: فافا
من: مریم خوبه؟
امیرعلی: مَنَ.... (آخه مَنَ کجاش شبیه مریمِ؟)
من: زهرا خوبه؟
امیرعلی: ژَلا...
22:49 :
اومدم تو هال و میبینم دو تا از دیگ ها رو برعکس گذاشته رو فرش و داره با آهنگِ شادِ برنامۀ 2014 تکون تکون میده.... دستاش رو به دو طرف دراز کرده و انگار داره ورزش میکنه.
من: قربونت برم داری ورزش میکنی؟
اونم ذوق میکنه و بیشتر تکون تکون میده و میخنده.
با دستای باز میرم طرفش و بغلش میکنم. بعد میام عقب و چندبار تکرار میکنم و میگم گردنمو بگیر.... گردنمو سفت بگیر....
اونم هم زمان که محکم بغلم میکنه و کلی خنده اش گرفته میگه: گَندَن؟؟ و غش غش میخنده.... و چندبار تکرار میکنه...
27 خرداد 13:49 :
در یخچال رو باز کرده و آبمیوه میخواد.هرچی بهش میگم بگو آبمیوه نمیگه. هی دهنش رو کج و کوله میکنه و حرفای نامفهوم میگه و میخنده. (هر وقت نمیخواد حرفی رو که من ازش خواستم بگه اینکارو میکنه) آخرش اجباری میگه: آب.... و بقیه اش باز نامفهوم... حالا آبمیوه رو قبلا گفته ها.... میگه آبیوه.... ولی الان نمیدونم چرا نمیگه...
براش آب پرتغال میریزم و میگم بریم تو هال تا آب پرتغال بهت بدم.... اونم میگه: پُتِغال...؟؟؟
21:29 :
مامانم روزه ست و چای و خرما آورده تا افطار کنه.... امیرعلی هم رفت پیشش.... من: بگو خرما امیرعلی: خُما...
22:45 :
داره پیام بازرگانی وسط دونگی پخش میشه. برنج هایلی خیلی هم عالی
امیرعلی: عالی
پیام بازرگانی: حال خوشتون با ما
امیرعلی: با ما....
حرفای تلویزیون رو بهتر تکرار میکنه....
23:19 :
خونۀ مامانم اینا هستیم. اومد تو اتاق و گفت: بَتَل (بغل)
آبجیم: بیا بغل من....
امیرعلی: بغل بغل بغل....
30 خرداد 10:04 :
جعبۀ داروها رو خالی کردم رو زمین و دارم دنبال مفنامیک میگردم. امیرعلی یکی از قرص ها رو برداشته و میپرسه: این چیه؟ و خودش زود جواب میده: کُشِ ....
19 تیر 14:05 :
چادر مسافرتی رو تو اتاق به پا کردیم و منم رفتم اون تو که بخوابم. آخه تاریکتره. امیرعلی هم اومد پیشم.
من: میخوای بخوابی؟
امیرعلی: پتو....
من: دراز بکشیم بخوابیم
و هم زمان دراز میکشم و میگم: آخیــــــــش....
امیرعلی هم دراز میکشه و میگه: آشِیـــــــــــــــــــک!!!!
بعد سرش رو میبره زیر پتو و الکی خروپف میکنه....
26 تیر
امروز از صب هی استفراغ میکرد. هیچی نخورده بود هم استفراغ میکرد. چای خورد باز استفراغ. موز خورد باز استفراغ. و حتی یه کلمه هم نمیگفت و همین حرف نزدن باعث شده بود که باباش بترسه و ناآروم باشه و هی ازش بخواد حرف بزنه و تا یه کلمه نگفت مگه خیالش راحت شد.
بردیمش دکتر. حدسم درست بود. گلو و گوشش کمی عفونت داشت. براش دو شربت و آمپول نوشت و 2 تا شکلات بهش داد...
از دیروز روروئکش رو دیده و هی سوارش میشه مرد گنده....
زنگ زدم آبجیم و امیرعلی باش حرف زد: آنتون (آمپول)!!! بعد شد آمپون....
زود سرحال اومد خداروشکر...
من: اگه بازم آب روشویی رو باز کنی و به لباس شویی دس بزنی مریض میشی و باید آمپول بزنی.... داد زد: آنپون نه.....
گفتم: اگه به روشویی دس بزنی.... امیرعلی: لوشویی نه!!!
16 :
دارم داروهاشُ میدم.
امیرعلی: نتُن (نکن) نتُن ....
من: میتُنم....
امیرعلی: میتُنی؟؟؟
23:20 :
شاجِن: شارژر....!!!!
31 تیر 14:41 :
امیرعلی: اَژان زده (اذان زده)
2 مرداد :
براش مستند "حشرات" رو دانلود کردم و چند بار دیده. خیلی خوشش اومد و اسامی حشرات رو میپرسید...
امیرعلی: حشرا ما (حشرات میخواد) به ملخ هم میگه مَخَل!!!
3 مرداد 12:11 :
امروز برای اولین بار با خمیر دندون بچه مسواک زد....
این روزا هروقت سوال میکنه و جواب میشنوه بعدش میگه : آهّــــا .... وااااای....
4 مرداد 9:35 :
دوشِ : دوست!!!!!
صُبونی: صبحونه...
5 مرداد 23:33 :
تَشّاد : تراش!!!
6 مرداد 00:28 :
یاکال: یخچال!!!
اول متوجه نمیشدم منظورش چیه تا اینکه بعد از چندبار تکرار و باز کردن درِ فریزر متوجه شدم!!! بعدم یاکال شد یاخال!!!
8 مرداد :
شیبیل: سبیل!!!
22:20 :
واسه اولین بار خودش بلوزش رو کامل درآورد....
+ خودم میدونم خیلی خیلی مختصر نوشتم و خیلی چیزا رو هم اصلا ننوشتم ولی سعی میکنم از این به بعد جبران کنم.... عکسا هم بمونه برا پستای بعد چون USB من معلوم نیست تو کدوم کاتورنِ.... آخه قرار بود اسباب کشی کنیم ولی لحظۀ آخر نشد....
فعلا...