امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

♥♥♥ امیرعلیِ مامان ♥♥♥

26- مردِ کوچولویِ من :)

1393/6/4 20:49
نویسنده : مامانی
683 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت حدودای  بود که بابایی از سرکار برگشت و من رفتم تو آشپزخونه که براش غذا گرم کنم

بابایی هم رفت دوش بگیره

ساعت    

از اونجا که از دیروز عصر هی مُدام سرگیجه داشتم مخصوصا وقتایی که سرپا بودم  باز سرم گیج رفت و در قابلمه از دستم افتاد و صدای بلندی داد و کلی چرخید و سروصدا کرد....

پسری هراسون اومد تو آشپزخونه    موتورش تو دست راستش و ماشینش تو دست چپش:

پسری: اُه  خدّا...   سوخی؟   (سوختی؟)

من: نه مامان....   سرم گیج رفت از دستم افتاد.....

پسری: وای من تَسّیدَم.....    (ترسیدم)

مونده بودم قربون صدقه اش برم....     بخندم...   چیکار کنم.....

آخه اون خیلی کم جمله به کار میبره....

الهی من فدات بشم مامان که بزرگترین و بهترین نعمت خدا برام بودی و هستی....

بهترین روز زندگی من روزی بود که ما یه خونوادۀ 3 نفره شدیم....

تنت همیشه سلامت و روحت صالح.....   پیش مرگت بشه مامان....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان امیرمحمد
10 شهریور 93 9:04
ماشاا... امیرعلی گلم خیلی مهربون و شیرین زبونه،خداحفظش کنه علت سرگیجه چیه،دکتر رفتید؟
مامانی
پاسخ
ممنون خاله نه متاسفانه.... همون موقع بعد از سقط ازم آزمایش گرفتن و گفتن خونم به شدت پایین اومده و عفونت مثانه هم دارم....